فرستنده :
محمد حسن اسایش سه شنبه 20/10/90
درددل خواهر با برادر محمد حسن اسایش
از آن روزی که از کویت برادر جا ن سفر کردم چه صبری در مصیبتها من خونین جگرکردم
برای حفظ جان کودکانت در بردشمن بپیش تازیانه بازوی خود را سپر کردم
سر از محمل شکستم بر دردروازه ی کوفه هلال آسا بروی نی سرت را چون نظر کردم
ببزم زاده ی سفیان گذشتم از سر واز جان دفاع از دین وقرآن در برآن بد سیر کردم
چومی زد برلبت چوب جفا آن شوم بد اختر لباس صبر بر تن چاک زان بیدادگرکردم
به شهر شام بهرت آنچنان بزم عزا چیدم که اهل شام را ازحق وباطل باخبرکردم
اگر چه قامتم خم گشت ومویم شد سپید اما چو در راه تو کوشیدم نمی گویم ضرر کردم
برای انتقام خون پاکت ای برادر جان بساط ظلم را با خطبه ای زیر وزبر کردم
چه گویم من زمرگ دختر شیرین زبان تو شبی که صبح در ویرانه ی بی بام ودر کردم
رقیه داد جان یک بار، من صدبار جان دادم کنار نعش آن مظلومه تا شب را سحر کردم
چوشمعی سوختم از آتش غم (کربلایی) را هر آن دم یاد آن پروانه ی بی بال وپر کردم
به نقل از ارمغان کربلا -کتاب سوم -صص262-263-اثر طبع ناد علی کربلایی-انتشارات خزر -تهران